
«ابوالمشاغل» که جلد دوم از مجموعه خاطرات فعالیتهای نادر ابراهیمی محسوب میشود، بیشتر به آن بخش از خاطرات او پرداخته که وی به عنوان یک نویسنده و کارگردان وارد فعالیتهای مختلف تلویزیونی شده است. روزهایی که در آن نادر ابراهیمی به عنوان یکی از موفقترین برنامهسازان تلویزیون محسوب میشده است.
البته او در این مسیر به مسائل و اتفاقات دیگری نیز خارج از زمینههای کاری خود گریز زده است و سعی کرده با همان قلم روان، خواندنی و جذاب همیشگی خود، قطاری از کلمات زیبا و دلنشین را پشت سرهم روان کند و مخاطبش را به دنیای پرماجرای نوشتههایش هدایت کند.
«ابوالمشاغل» از جمله زندگینامههای منحصر به فرد است که شیوه نگارش آن با بسیاری از آثاری که در این زمینه تالیف شدهاند، متفاوت است. تمرکز نویسنده بر تشریح جزء به جزء برخی از حوادث در کنار قلم فوقالعاده گیرای او در ترسیم دقیق اتفاقات پیش در مسیر فعالیتهایش باعث شده تا این اثر چند سروگردن از دیگر زندگینامههایی که تا به حال نوشته شده است، بالاتر باشد.
گریزهایی که ابراهیمی در پارهای از موارد به مسائلی همچون دوستی، صداقت در کار، مقابله با رانتخواری و... زده است، آنقدر خوب و موثر است که میتوان هرکدام را جدا و به صورت یک مجموعه مستقل در ارتباط با آن موضوع خاص، منتشر کرد.
«ابوالمشاغل» اولین بار در سال ۱۳۶۵ منتشر شده است و در طول این سالها بیش از هشت بار توسط انتشارات «روزبهان» و در قالب مجموعه کتابهای «مردان کوچک» تجدید چاپ شده است تا علاقه مندان به آثار نادر ابراهیمی بتوانند این کتاب ۲۴۸ صفحهای را با قیمت ۱۱هزار و ۵۰۰ تومان از بازار نشر تهیه کنند.
با هم بخشهایی از این اثر را میخوانیم:
پرده اول: آدابِ دوستی
ما چند نفر بودیم که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و اگر هم خیلی بزرگ نشده بودیم، دست کم، همدیگر را خیلی قبول داشتیم. من بودم و رحیم قاضی مقدم، امان ابراهیمی و محمود فتوحی.
نکته خاص و گرانبها در دوستی شگفتانگیز ما این است که هیچکداممان، در طول این سالهای بلند و پُرخاطره، خود را مختصری هم تغییر ندادیم تا شبیه دیگری کنیم. برای حفظِ دوستی، حذفِ شخصیت نکردیم و به هم باجِ «هر چه بخواهی، همان درست است» ندادیم.
من در امتداد این سالها، همراهانِ بسیاری داشتهام که پس از چند لحظه یا چند روز یا چند سال، خواستهاند که مثل من باشند یا من مثل آنها باشم یا مرا معیار دیدهاند یا خودشان را معیار تصور کردهاند و همین مسالهی دردناک مُنجر به فسخ بسیاری از قراردادهای دوستی شده است- گر چه دوستی، قراردادپذیر هم نیست.
خیلیها میآیند به طرف تو و مجذوب میشوند و مغلوب. بعد ناگهان میبینی که تکیه کلامهای تو را، حرکات تو را، حرف زدن تو را و حتی سلیقه تو را در غذا خوردن و دوست داشتن این یا آن میوه و شیرینی تقلید میکنند. اینها، هرگزها دوستان خوبی نمیشوند. تو نیمه مکمل خود را میخواهی نه سایهی خود را، نه شبح خود، نه شبیه خود را...
دوست، دوست را کامل میکند- همانگونه که یک نیمهی در، نیمه دیگر را؛ اما یک نیمهی در، در نیمهی دیگر، حل نمیشود، محو نمیشود، نابود نمیشود. این شبیه شدنها، مسالهیی است که باعث میشود، ما غالباً تنها بمانیم؛ چرا که ما از مقلد بیزاریم یا از اینکه تقلید کنیم؛ مگر آنکه دوستی را با دلقکی برابر بدانیم یا آنقدر درمانده و ضعیف النفس باشیم که احتیاج به لِه شدن در دیگری را حس کنیم، یا آنقدر بیمار باشیم که بخواهیم در مقام «خود همه چیز بینی»، جمعی انسانِ توسری خور ساده لوح را به مسخرگی وادار کنیم.
ما میخواهیم کسی با ما باشد که «ما» نباشد، دستگیرندهی ما باشد و دستگیرندهاش باشیم، هشداردهندهی به ما باشد و هشداردهندهی به او باشیم، بیدارکنندهی ما و بیدارکنندهاش... رفیقی که تو را دائماً تایید میکند یا تحسین، اسیر است نه رفیق.
من هرگز ندیدم که این محمود، در امتداد بیش از سی سال، حتی یک حرکت مرا تقلید کند. آنقدر خوب تذکر میدهد که «اینجا شیرین کاشتی، انجا تلخ درو کردی» که من، بیوجود او، احساس کمبود میکنم، احساس اضطراب؛ اما اَمربَرِ او نیستم، چنان که او اَمبَرِ من نیست.
دوستی، ریشه در اعماق دارد؛ اعماق ازمنهی از دست رفتهی بازنگشتنی تکرار نشدنی. بنابراین، این سخن که من و فلان، به تازگی دوست شدهایم، حرف مُفتمُفت است. این که ما شش ماه است یا یک سال، که دوستان صمیمی هم هستیم، حرف پرتِ مضحکی است. زمان... زمان... عنصر اساسی دوستی، زمان است. دوستی، عتیقه شدن یادها و روابط است و «عتیقهی نو» آشکار است که تا چه حد میتوان معنا داشته باشد.
پرده دوم: حکایت نویسنده مُرده...
ما همیشه در آستانه سقوطیم؛ لغزش و فروافتادن و انهدام و مرگی پُرنکبت.
ما نویسندگان، بندبازان را مانیم، که روی بند، اگر چنان شیرین نکاریم که صدای کفزدنِ تماشاگران بلند شود، صاحبان خیمه و خرگاه و بند، به خفت بیرونمان میکنند و اگر چنان جان بازی کنیم که صدای کفزدنِ تماشاگران، به آسمان برسد، چه بسا که تعادلمان را از کف بدهیم و نقش زمین شویم و نویسنده، هرقدر هم زورمند و گردن کلفت باشد، متاسفانه فیل نیست تا مُرده و زندهاش به یک قیمت بیارزد.
نویسندهی مرده، یک پول سیاه هم نمیارزد- البته یک پول سیاه برای دیگران، برای جامعه، برای فرهنگ ملی، برای سالهای بینهایت بعد؛ وَالّا، برای خودش، به دلیل بافت بسیار ظریف و ضربهپذیر اعصاب و حساسیتهای غریبی که دارد و زخمهای دائما سوزندهیی که در اعماق قلبش خانه کرده است و رنجی که حتی در خواب هم از همه چیز و همه چیز میبرد، شاید به سادگی و آسانی بتواند مرگ را آرزو کند.
و نویسندهی مرده، عیب بزرگش این است که مجموعهیی از قصههای مرده است و رمانهای مرده، و تجربههای مرده و افسانهها و اسطورههای مرده، فرهنگ مرده و رویاهای بسیار شیرین مُرده. در حقیقیت، همهی آنچه را که به دست جامعه نرسیده، بایستی مرده به شمار آورد. یک نویسنده مرده، چه بسا، یک دسته کلید گم شده باشد، دسته کلیدی که هرگز بازیافته نخواهد شد...
خدای من! چطور حرف میآید و نمیگذارد که حرف اصلیام را بزنم که آن هم خودش، فیالواقع، حرفی است که توی حرف آمده است نه چیزی بیشتر. از پی نام این دوتن بزرگوار- که اینک در میان ما نیستند- به یاد نویسندهیی میافتم زنده و قدرتمند، با قلمی پرخون و مومن، که به خاطر آنکه نَفس نوشتن و خدمت از طریق نوشتن دلبسته بود و نه به زندگی سرشار از دردی که داشت و نه به عیاشیهایی که به راستی، هرگز نکرده بود و نه مال و منالی که نداشت، و نه خودنماییها و خودفروشیهایی که اصولاً اهلش نبود، در یک لحظهای خطیر خوفانگیز، مملو از خشم و درد و نفرت و تردید، خود را مجبور و موظف دید که علیرغم احساس و عاطفه و اندیشهی خویش، از آن قفس تنگی که در آن افتاده بود، نامهای به بزرگی از بزرگان آن نظام ستم بنویسد که «از زندان بیرونم بیاورید، چرا که من جز برای نوشتن نیامدهام و اینجا هم نوشتن ممکن نیست...»
و بعدها، شبه روشنفکرها، چه قشرقی به راه انداخته که «فلان را دیدیم که خویشتن، نه ارزان، که به رایگان میفروخت...» و باز هم دیدیم که همین شبه روشنفکر، چگونه در برابر آثار بزرگ و حجیم این نویسنده، تا فرصت مناسب بعدی، خِفه کرد و درِدهانش را بست و سنگهایش را در مُشت پنهان کرد.
من دنیای این نویسنده را، به تمام معنی، حس میکنم- بدونم آنکه خودم، هنوز، به این دنیا، راهی یافته باشم. در همان روزگار، هنگامی که عقیدهام را درباره این نویسنده بیان میداشتم و میگفتم: «این خود هنرمند متعهد است که عطف به ادراکِ مجموعهی مسئولیتهای سنگینش، حق دارد در هر موردی تصمیم بگیرد که چگونه باید عمل کند.»
پرده سوم: ماجرای ابنمشغله و ابله کبیر
آدمی بود در تلویزیون، که در جوانی، با آن همه باجی که گرفته بود، سکتهی قلبی کرد و مُرد- البته بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و فرارش از مسند سرقت. و این آدم، آنوقتها، مسئول برخی از برنامههای تولید بود، از جمله تولید مجموعههای تلویزیونی، و سخت پیله کرده بود به ما، که هر تهیهکننده و مجموعهسازی، باید پانزده درصد از کل پولی را که میگیرد بدهد به او، و ما هم خود به خود، و طبیعتاً باید بدهیم. البته ناگفته نماند که او هم، متقابلاً، قیمت هر دقیقه را آنقدر بالا میبُرد که این پانزده درصد جبران شود و بیش از پانزده درصد هم به سود نهایی تهیهکننده افزوده شود. خُب... تحت این شرایط، گمان نمیرفت که هیچ ابلهی، در تمام دنیا، این پیشنهاد آقای مدیر را رد کند و خودش را به خاک سیاه بنشاند؛ اما عاقبت، یک روز، آن ابله کبیر پیدا شد.
هرقدر این آقای مدیر، پیغام فرستاد، ابنمشغله [نویسنده برای معرفی خود در این کتاب گاهی از واژه ابن مشغله استفاده میکند.] اعتنا نکرد؛ هرقدر چوب لای چرخهای مجموعه گذاشت و امضای چکها را به تعویق انداخت و رسیدگی به مسائل جاری را به بعد موکول کرد، ابنمشغله اعتنا نکرد. تا جایی که آقای مدیر، رسماً دستور داد پرداختهای مربوط به سفرها، مطلقاً قطع شود. و اینطور شد که ابنمشغله مجبور شد با یک چاقوی دسته استخوانی خیلی زیبای ضامندار قدبلند، که روی تیغهاش هم یک گُراز، در حال حمله، برق میزد، برود به دیدن این آقای خدا بیامرز.
ابنمشغله، وارد اتاق رئیس شد، بیاجازهی رئیس ولو شد روی یک صندلی، نفس بلندی کشید و با صدایی که ته لرزشی داشت و خبرهای شومی را با خود حمل میکرد، گفت: خب! حرف حسابت چیست؟
با ته صدایی که میکوشیدم صبور و آرام نگهش دارم و ممکن نمیشد. پرسیدم: مشکل کارمان کجاست پسرجان؟
گفت: خیلی جاها. خودتان خوب میدانید که اینطور نمیشود.
ابن مشغله، از جای برخاست و آرام میز را دور زد. چشمهای رئیس دزدها گرد شد؛ اما دیگر کمی دیر شده بود. رئیس دزدها، ناگهان، برقِ آن تیغهی واقعاً شفاف و درخشان و صیقل خوردهی زیبا را نزدیک صورت خود دید و عقب کشید؛ اما آن عقبها هم جای زیادی نبود
- گوش کُن پسرجان؛ صدایت هم درنیاید! شنیدهیی و باور نکردهای که ما بدین درنه پی حشمت و جاه آمدهاییم. از بَدِ حادثه اینجا به پناه آمدهایم، دَهشاهی باج نمیدهم قسم که نمیدهم... میفهمی؟ کارِ گروه مرا هم نمیتوانی متوقف کنی؛ چون ما توی تشکیلاتمان، صدنفر نانخور داریم. هر اصلی، استثنایی دارد. تو باید دو سه گروه را استثنای بر اصل تلقی کنی و از این دو سه گروه بگذری.
جایت واقعا خالی بود که باشی و ببینی چه عرقی میریخت و به چه ذلتی افتاده بود. آن همه پول که از مجموعهسازان گرفته بود و پسانداز کرده بود، اصلاً با نیش چاقو سازگاری نداشت. برای عیش و عشرت یک عُمر، نقشهها کشیده بود بینوا، مگر به این آسانیها میگذشت؟ پس، با حالتی واقعا نکبتبار و غمانگیز، به التماس افتاد و به قَسَم پشت قَسَم، که: یک شاهی... حتی یک شاهی هم از تو نخواهم گرفت. هیچ وقت هم چوب لای چرخت نخواهم گذاشت...
رگُ اشکی توی چشمهایش دوید. گریه و عرق مخلوط شد. این را به چشم دیدم. شخصیت تردیدناپذیرش خط برداشت. دیگر رئیس نبود. هیچ چیز نبود. یک دزد بدبخت بود؛ بدبخت و بیآبرو. مسلماً فکر انتقام داشت؛ اما در آن لحظه، واقعا شکسته بود.همین قدر که گفت «به جان بچههایم»، عقب کشیدم و زورم تمام شد. بیچاره بچهها... بدبخت بچهها... در مانده بچهها... تمام زندگیمان فدای یک لحظه طهارت بچهها...
پرده چهارم: یک داستان خیلی کوتاه و خیلی عبرتانگیز
روزی یکی از دوستانم که در تلویزیون مسئولیت داشت، برایم تعرفی میکرد: آنقدر آدمهای سالم آمدند و به من گفتند «در اداره خریدِ سازمان تو دزدی و سواستفادههای کلان میشود» که حوصلهام سررفت و پیش خودم گفتم که تغییری در این دستگاه بدهم که برای مدتی زبان منتقدین بسته شود. توی خانواده ما، از قدیم، یک مادر و پسر زحمتکش نجیب زندگی میکردند. پسر، دیگر، مردی شده بود برای خودش و چقدر سربه زیر و پاک. تمام حساب و کتاب زندگی ما دستش بود.
شبی صدایش کردم و داستانِ «اداره خرید» تلویزیون را از آغاز تا انجام، همانطور که شنیده بودم، باریش باز گفتم و گفتم: بیا به تلویزیون و بشو یکی از مسئولان خرید؛ فقط مسئول خرید... یک نمونهی درست ارائه بده تا من بتوانم پوست این دزدها را بکنم.
گفت: چشم آقا.
خب... فردا صبح، آقا را بردم سرکار و گفتم: «خریدهای کلی فلان بازار را بدهید به این جوان!» پس، جوانِ سراپا طهارت ما، رفت سرکار.
بعضی شبها که او را در خانه میدیدم و میپرسیدم: «جواد، چه خبر؟» جواب میداد: «اوضاع، روبه راه است آقا!» اما، عاقبت، شد آنچه که نمیبایست بشود.
یک روز، رئیس اداره خرید آمد به دیدنم. خیلی نرم و مهربان و با حسن نیت، دو تا برگِ خرید در باب یک جنس معین کاملاً متشابه و از یک کارخانه، آورد و گذاشت جلوی من. یکی از آنها، خرید جواد بود و دیگری خرید دیگری.
رئیس خیلی اندرزگویانه و محبانه و پدروار گفت: این جواد آقا تازه کار است قربان، سرش، مختصری کلاه گذاشتهاند. البته جواد آقای شما هم زود یاد میگیرد... اما فعلا از سادهلوحی او سوءاستفاده میکنند.
جواد را صدا کردم و گفتم: ببین! این دو تا صورت خرید را ببین!
جواد نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد، بعد، اشک آمد توی چشمش. جواد رفت. اما یکی بار دیگر، در مورد جنسی دیگر، جایی دیگر و باز هم همان ماجرا تکرار شد.
تا آن که به یک باره همه چیز تغییر کرد. آهسته آهسته، صدای آقای رئیس، کوتاه و کوتاهتر شد و گزارشهای «گرانخری» جواد آقای ما هم نادر و نادرتر. بعد هم دیگر هیچ اثری از آن گزارشها باقی نماند.
شبی جواد آمد به دیدنم و گفت: امروز استعفا دادم! از همان اولِ کار که من به من پیشنهادِ یک درصد باج کردند و من رد کردم، به من گفتند: «پسرجان! تو نمیتوانی این اوضاع را عوض کنی. خودت خراب میشوی؛ اما زورت نمیرسد ما را خراب کنی. زور بیخود میزنی و عرق بیخود میریزی. هیچوقت هم به هیچجا نمیرسی.»
بعد از مدتی همه قبول کردند که ما یکی دزد نیستیم و آنها هم کمکم با ما کنار آمدند. تا آن که فهمیدم مامور خریدهای دیگر، با یک «تخفیف خاص» خرید میکنند. عقلم نمیرسید که چرا اینطور است؟
رفتم و با یکی از فروشندهها از در دوستی وارد شدم و سوال کردم. فهمیدم که این تخفیفها با وجود آن که فروشندهها ضرر میدهند به این مامور خریدها داده میشود تا افرادی همچون من کمکم بیاعتبار شوند و مجبور شوند که روش خود را عوض کنند.
بله.. درست است... من هم، در ابتدا به راه آنها رفتم و بعد از آن شروع کردم به کمی و کمی گرانتر خریدن تا جایی که بعد از سه ماه، نرخهای رسمی مملکت را هم عوض کردم...
بله ابن مشغلهی عزیز! آقایی که باج نمیدهی و باج نمیگیری و کار میکنی! من استعفای جواد را قبول کردم. «سیستم» هم، بدون عیب و نقص، به کار خودش ادامه داد و هنوز هم میدهد...