در این سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای او
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
بسان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینهاش سمندری در آمدی
یکی نبود از این میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمانکشی دلاوری در آمدی
فرو خلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بُدی به نشتری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چو خنجری در آمدی
شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهیست
چه بودی ار پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد در این کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی