شنیدم که وقتی سحرگاه عیدز گرمابه آمد برون بایزیدیکی طشت خاکسترش بیخبرفرو ریختش از سرایی به سرهمی گفت ژولیده دستار و مویسردست شکرانه مالان به رویکه ای نفس! من درخور آتشمبه خاکستری روی درهم کشم؟!