شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختش از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار و موی
سردست شکرانه مالان به روی
که ای نفس! من درخور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟!
سعدی