اما خود شعر بزبان عربى:
معاویه الحال التجهل و عن سبل الحق لا تعدل
کیست احتیالى فى جلق على اهلها یوم لبس الحلى؟
و قد اقبلوا زمرا یهرعون مها لیع کالبقر الجفل
و قولى لهم: یعباوا بالصلاه بغیر وجودک لم تقبل
فولوا و لم یعباوا بالصلاه و رمت النفار الى القسطل
و لما عصیت امام الهدى و فى جیشه کل مستفحل
ابالبقر الغکم اهل الشام الهل التفى و الحجى ابتلى؟
فقلت: نعم قم فانى ارى قتال المفضل بالا فضل
قبى حاردوا سید الاوصیا بقولى: دم طل من نعثل
و کدت لهم آن اقاموا الرماح علیها المصاحف فى القسطل
و عده تهم کشف سواتهم لرد الغضنفر المقبیل
فقام البغاه على حیدر و کفوا عن المشعل المصطلى
کیست محاوره الاشعرى و نحن على دومه الجندل
الین فیطمع فى جانبى و سهمین قد خاض فى المقتل
خلعت الخلافه من حیدر کخلع النعال من الارجل
و البستها فیک بعد الایاس کلبس الخواتیم بالنمل
و رقیتک المنبر المشمخر بلا حد سیف و لا منصل
و لو لم تکن انت من اهله و رب المقام و لم تکمل
و سیرت جیش کفاق العراق کسیر الجنوب مع الشمال
و سیرت ذکرک فى الخافقین کسیر الحمیر مع المجمل
و جهلک بى یابن آکله ال کبود لاعظم ما ابتلى
فلو لا موازرتى لم تطع و لو لا وجودى لم تقبل
و لو لاى کنت کمثل النساء تعاف الخروج من المنزل
نصرناک من جهلنا یابن هند على النبا الاعظم الافضل
و حیث رفعناک فوق الروس نزلنا الى اسفل الاسفل
و کم قد سمعنا من المصطفى و صایا مخصصه فى على
و فى یوم "خم" رقى منبرا یبلغ و الرکب لم یرحل
و فى کفه کفه معلنا ینادى بامر العزیز العلى
انت بکم منکم فى النفوس باولى؟ فقالوا: بلى فافعل
فانحله امر المومنین من الله مستخلف المنحل
و قال: فمن کنت مولى له فهذا له الیوم نعم الولى
فوال موالیه یا ذالجلا ل وعاده معادى اخ المرسل
و لا تنقضوا العهد من عترتى فقاطعهم بى لم یوصل
فبخبخ شیخک لما راى عرى عقد حید لم تحلل
فقال:ولیکم فاحفظوه فمدخله فیکم مدخلى
و انا و ما کان من فعلنا لفى النار فى الدرک الاسفل
و ما دم عثمان منج لنا من الله فى الموقف المخجل
و ان علیا غدا خصمنا و یعتز بالله و المرسل
یحاسبنا عن امرو جرت و نحن عن الحق فى معزل
فما عذرنا یوم کشف الغطا لک الویل منه غذا کم لى
الا یابن هند ابعت الجنان بعهد عهدت و لم توف لى
و اخسرت اخراک کیما تنال یسیر الحطام من الاجزل
و اصبحت بالناس حقى استفام لک الملک من ملک محول
و کنت کمقتنص فى الشراک تذود الظما عن المنهل
کانک انسیت لیل الهریر بصفین مع هولها المهول
و قدبت تذرق ذرق النعام جذارا من البطل المقبل
و حین ازاح جیوش الضلال و افاک کالاسد المبسل
و قد ضاق منک علیک الخناق و صار بک الرحب کالفلفل
و قولک: یاعمرو این المفر من الفارس الفور المسبیل؟
عسى حیله من عن کنیه فان فوادى فى عسعل
و شاطرتنى کل ما یستقیم من الملک دهرک لم یکمل
فقمت على عجلتى رافعا و اکشف عن سواتى اذیلى
فستر عن وجهه و انثنى حیا و روعک لم یعقل
و انت لخوفک من باسه هناک ملئت من الافکل
و لما ملکت حماه الانام و نالت عصاک ید الاول
منحت لغیرى وزن الجبال و لم تعطنى زنه الخردل
و انحلت مصرا لعبد الملک و انت عن الغى لم تعدل
و ان کنت تطمع فیها فقد تخلى القطا من الااجدل
و ان لم تسامح الى ردها فانى لحوبکم مصطلى
بخیل جیاد و شم الانوف و بالمرهفات و بالذبل
و اکشف عنک حجاب الغرور و ایقظ نائمه الاثکل
فانک من امره المومنین و دعوى الخلافه فى معزل
و مالک فیها و لا ذره و لا لجدودک بالاول
فان کان بینکما نسبه فاین الحسام من المنجل
و این الحصامن نجوم السما و این معاویه من على؟
فان کنت فیهابلغت المنى ففى عنقى علق الجلجل
ترجمه اشعار عمرو بن عاص
بحمد خداوند نظم آفرین شد آغاز نظم نغز متین
بهر بحر اندیشه ام رو نهاد به بحر تقارب بر آمد مراد
کنون از معاویه گویم سخن هم از عمرو بن عاص پر مکر و فن
فعول فعول فعول فعول ملوم اکول، ظلوم جهول
معاویه بنوشت او را که زود خراجى که از مصر کردى تو سود
بباید که بفرستى آنرا بشام تعلل زامرم مکن، و السلام
یکى چامه در پاسخش عمرو داد چو خواندش بر آورد آه از نهاد
مرا ین چامه را " جلجلیه است نام نمایم بشرحش کنون اهتمام
بود این چکامه این شاهکار زیک روسپى زاده در روزگار
نگر تا چسان داده داد سخن بوصف شه اولیا بوالحسن
معاویه بر من مشو ناسپاس مزن خود بنادانى و التباس
بیار آر کاندر هواداریت چها کردم اند پى یاریت
بشام و باهلش زمکر و فریب چه غوغا بپا کردم اى نانجیب
که تا خلق سویت شتابان شدند چو گاوان بگسسته از قید و بند
دگرگون نمودم من آئینشان بنام تو آمیختم دینشان
چو با پیشواى ره راستى بعصیان و طغیان تو برخاستى
بدانسان دگرگون نمودم امور که افکندم آن خلق را درغرور
بخونى که از احمقى شد هدر بپا کردم آن جنگ و آن شور و شر
که با سرور اوصیا از جفا چنان جنگ خونین نمودم بپا
زدم مصحفى چند بر نیزه ها و زین حیله برپا نمودم چها
در آندم که شد شیر حق حمله ور چسان حیله کردم بدفع خطر
نمودم ... ستم پیشه گان را برانگیختم بحیدر خدنگ جفا ریختم
که تا جمله از حیله و مکر من نهفتند رخ راز نور زمن
فراموش کردى که با اشعرى چسان حیله کردم گه داورى
بنرمى چسان دادمش من فر یب که با خلع حیدر شدى بى رقیب
پس از ناامیدى بر آمد مراد زمام خلافت بدستت فتاد
بپوشاندمت جامه سرورى چو در دست اهریمن انگشترى
ببردم تو را بر فراز سریر بیفتاد از کار، شمشیر و تیر
اگر چه ترا آن مقام بلند نبد در خور اى پست ناارجمند
تو را من نمایاندم اندر جهان زمن نامور گشتى و قهرمان
گران است بر من که نشناختى مرا، اى جگرخوار زاده دنى
اگر من نبودم هوادار تو وزیر و مشیر و نگهدار تو
نبودت بر این جایگه هیچ راه نبودى تو فرمانروا هیچگاه
اگر من نبودم، تو همچون زنان پس پرده در خانه بودى نهان
نمودیم از جهل یارى تو را ایا زاده هند شوم دغا
ببردیمت اندر فراز از نشیب ز پستى بماندیم خود بى نصیب
بنا حق تو را بر سه سرفراز مقدم نمودیم از حرص و آز
شهى کز پیمبر بامر اله شد او بر همه سرور و دادخواه
چه بسیار در هر مقام که تصریح فرمود او را بنام
بروز غدیر آن شه انبیا به منبر بر آمد چو بدر سما
به امر خداوندگار عزیز ببانگ رسا آن شه با تمیز
در آندم که کف بر کفش داشت جفت بر جملگى این در نغز سفت
که آیا نیم من سزاوارتر زجان شما بر شما سربسر؟
بگفتند آرى تو اولى زما بما هستى اى سرور و رهنما
در آندم نمود آن شه ملک دین على را امیر همه مومنین
بفرمود من کنت مولاه را که جمله شناسند آن شاه را
پس آنگه برآورد دست دعا بدرگاه بیچون و گفت: اى خدا
هر آنکس که او را بود دوستدار ورا دوست باش و ورا دستیار
هر آنکس بکینش ببندد میان ورا باش دشمن بهر دو جهان
سپس گفت: با عترت پاک من مبادا که باشید پیمان شکن
ار آنکس که از عترتم شد جدا دگر با منش نیست راه بقا
چو استاد تو دید این ماجرا دگر نگسلد رشته مرتضى
بتحسین برآمد زاعجاب و گفت على را که: به به تو را نیست جفت
مراد همه خلق را رهبرى تو مولاى و بر همه سرورى
خلاصه در آن مجمع باشکوه پیمبر بفرمود با آن گروه
که پاس على را بدارید هان على شد امیر همه مومنان
معاویه با این اساس متین که برپا نمود آن نبى امین
بیاید نمائیم خود اعتراف که جمله گرفتیم راه گزاف
نمودیم خود را در این جور و کین گرفتار در اسفل سافلین
بدرگاه حق جملگى شرمسار اسیر عذاب و گرفتار نار
نه جبران شرمندگیها شود نه وز خون عثمان نجاتى بود
على آن عزیز خداى ودود بود خصم ما جمله یوم الورود
زحق دور و درجور خود سوخیتم زهى زشت نامى که اندوختیم
حساب من و تو بدست على است بلى روز محشر محاسب على است
چه عذرى است ما را بروز جزا در آندم که افتد زرخ پرده ها
پس اى واى بر تو در آن روز سخت سپس بر من مجرم تیره بخت
ایا زاده هند بد باختى سرانجام خود را تبه ساختى
تو عهدى که با من نمودى چه شد؟ وفائى نکردى تو بر عهد خود
بکامى که بگرفتى از این جهان که ناچیز و ناپایدار است آن
مزایاى بسیار دادى زدست زیان کردى و گشتى از هیچ مست
من از خلق غافل نگشتم دمى نمودم بسى مکر و نامردمى
که تا شد میسر ترا ملک و جاه رسیدى باین مسند و تکیه گاه
و گرنه تو اندر صف کارزار بدى در کمین تا نمائى شکار
فراموش کردى که لیل هریر بصفین در آن وحشت بى نظیر
بخوابیدى و چون شترمرغ زار تغوط نمودى بخود بى قرار
در آندم که آن یکه تاز دلیر براند از میان آنسپاه شریر
چو شیرى دمان خشمگین حمله ور تو از ترس با خاطرى پر شرر
زمن چاره مى خواستى و مفر زچنگال حیدر شه حیه در
ببستى د رآندم تو عهد و قرار تفو بر تو و عهدت اى نابکار
که چون شاهد ملکت آمد ببر مسخر شدت مملکت سربسر
مرا نیمى از آنچه عاید شود ببخشائى از جنس و نوع و عدد
بر این سیره من حیله ها ساختم بتدبیر این امر پرداختم
نمودم عیان عورتم بى درنگ بدادم تن اندر چنین عار و ننگ
شه اولیا از حیا رخ بتافت دل بى قرار تو آرام یافت
پس از آن همه ترس و لرز شدید تو را طالع عز و مکنت دمید
چو بر اوج عزت شدى مستقر تو را عهد و پیمان برفت از نظر
به اغیار دادى عطاى زیاد ولى یار خود را ببردى زیاد
بدادى به عبدالملک مصر را نمودى در این کار بر من جفا
بهر حال اکنون که مصر ازمنست به وصلش دلم راحت و ایمن است
نما از خراجش تو صرف نظر زتکرار این گفتگو درگذر
تو را اگر به مصر است چشم امید زبام تو مرغ تمنا پرید
و گرنه کنم آنچه ناکردنى است بگویم هر آنچه که ناگفتنى است
برانگیزم از مصر خیل و سپاه کنم روزگار ترا بس تباه
دل خلق بر تو دگرگون کنم حجاب غرور از میان برکنم
کنم خلق را آگه از حال تو برآرم زبن نخل آمال تو
عیان سازم این نکته نغز را برون آرم از پوست این مغز را
که از منصب امرة المومنین تو دورى تو را نیست حقى چنین
خلافت کجا و تو اندر کجا چه نسبت بود بین ارض و سماء
معاویه آن عنصر جاهلى نباشد قرین با على ولى
خلاصه، معاویه این را بدان نباشى تو را از مکر من در امان
مپندار کاکنون شدى کامیاب دگر نیست با عمرو عاصت حساب
منم اشتر پیش آهنگ تو بگردن مرا هست آن زنگ تو
چو جنبد سرم زنگ آرد صدا ازین زنگ سنگت شود برملا
پس از آنکه این ابیات به سمع معاویه رسید، دیگر متعرض او نشد