فرامرز میرشکار

نویسنده و صاحب نظر فرهنگی، هنری ، اجتماعی

فرامرز میرشکار

نویسنده و صاحب نظر فرهنگی، هنری ، اجتماعی

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

حسین رحیمی فرمانده نیروی انتظامی تهران بزرگ:

در آخرین سالی که در سیستان و بلوچستان حضور داشتم، بزرگترین قاچاقچی کشور را دستگیر کردیم. ظاهرش را که نگاه می‌کردید، انگار یک آدم بدبخت و بیچاره است . این متهم، با پول‌های به‌دست آمده خانه می‌خرید یا ماشین وارد می‌کرد و در کار پولشویی هم بود.

- افرادی که همراهش بودند، می‌گفتند داشتیم از جایی عبور می‌کردیم که همین فرد یک ساختمان بسیار گرانقیمت دید و گفت فلانی من از این خوشم آمده، این را بخر که به او گفتند این متعلق به خودت است.

🍏🍈🍏

در ژاپن مردمیلیونری  برای درمان درد چشمش دارویی اثر بخش پیدا نمی کرد.
بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت.
راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند ، خوب می شود. 
وی پس از بازگشت از نزد راهب  دستور خرید چندین بشکه رنگ سبز داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر داد
و چشمان او خوب شد.

تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد
زمانیکه راهب به منزل میلیونر میرسد جویای حال وی می شود
میلیونر می گوید:
از دستوری که دادید سپاسگزارم و همین باعث شد که خوب شدم
ولی ناگفته نماند این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام.
راهب با تعجب گفت: چرا؟ اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که من برای کسی تجویز کرده ام. من گفته بودم به رنگ سبز نگاه کنید و برای مداوا،تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه می کردید ! همین.

💐 بدان برای درمان دردهایت، نمی توانی دنیا را تغییردهی.

بلکه با تغییر دید و نگرش منطقی و بجایت میتوانی دنیایی را به کام خود در آوری.
تغییر دنیا کاری سخت و چه بسا خنده دار و احمقانه ای است 
ولی، تغییر نگرش با سند و‌متنی موثر و مشاوره ای کارا با آدمهای دانا و امین ، ارزانترین و موثرترین راه برای رسیدن به خیر دو دنیا است.🌹💐🌹

🌸🌸🌸

حکیم بزرگی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود...

مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر!

حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!

دوستی می گفت:
به سمیناری دعوت شدم که در ورودی, به هر یک از مدعوین بادکنکی می دادند!
سخنران بعد ازخوشامدگویی از حاضرین که ۵۰نفر بودند,تقاضا کرد با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.

وقتی آقای رجایی به دستور امام در ریاست جمهوری مستقر شدند و خانواده‌شان هم با وسایل مختصری چند روزی آنجا بودند یک روز که مهمان ایشان بودیم

یک روز آقای رجایی تلفن کرد و پیشنهاد مسئولیتی را به من داشت که عذر خواستم. بار دیگر تلفن زد و خیلی محکم گفت عباس جمعه منزل من می‌آیی و پالتوی خودت را هم می‌آوری که دوباره با هم صحبت کنیم

زمانی که آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش بود یک روز که به در منزل ایشان مراجعه کردم تا به دعوتی که کرده بودند به اتفاق همدیگر در یک راه‌پیمایی شرکت کنیم صبح که به کوچه ایشان وارد شدم

عابدی بود که همه عمرش را به عبادت پرداخته بود. روزی عده‌ای نزد او آمده و گفتند: در فلان ‌جا گروهی هستند که درختی را به ‌جای خدا می‌پرستند. عابد خشمگین شد و تبر خود را برداشت

وقتی از تلویزیون می‌خواستند بیایند و از نزدیک تصویر منزل و زندگی ساده‌ دائی‌ام را فیلمبرداری کنند و به مردم نشان بدهند ایشان به آنها گفته بود من از مردم کشورم خجالت می‌کشم که بعضی از آنها سرپناهی ندارند

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﻯ ، ﺯﻧﻰ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ !

ﻣﺮﺩ ، ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﻫﺮ

ﺭﻭﺯ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ؟

ﺯﻥ : ﺑﻠﻪ !

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانی هوائی کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.

برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: «مایلی با همدیگر بازی کنیم؟»

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روی خودش کشید.

خانمی یک طوطی سخنگو خرید. اما روز بعد آن را برگرداند و به صاحب مغازه گفت:« این پرنده صحبت نمی کند.» صاحب مغازه گفت: « آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند.» آن خانم یک آینه خرید و رفت.

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن» مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ،